87/6/8
9:41 ص
زندگی نامه شهید رجایی
خاطراتی درباره شهید رجایی
مسافرت به مشهد
یادم مییاد در یکی از مسافرتهایی که در مشهد خدمتشون بودیم اولین بار بود که برای زیارت حضرت رضا (سلامالله علیه) در دورة نخستوزیری ایشان میرفتیم، و طبق معمول ما یک برنامة غذایی را میبایست در خدمت حضرت میبودیم، وقتی ما وارد شدیم استقبال عجیبی کردند ایشان ایستاد به سخنرانی در صحن حضرت رضا (سلام الله علیه) و مردم نیز دورش را گرفته و او را سر دوش گرفتند، همانجا برنامة غذایی هم ما مهمان بودیم و برادر عزیزحجتالاسلام طبسی نایبالتولیه آستان قدس و نماینده امام در آنجا نیز حضور داشتند ما بهمراه نخستوزیر پس از اتمام سخنرانی ایشان آمدیم، همة مسئولین استان و شهر مشهد در آنجا بودند.
سفره غذا را نیز از قبل آماده کرده بودند، و فقط چیزهای معمولی در آن بود، شهید رجایی ابتدا نشست و نگاهی به سفره کرد و گفت چرا اینطور سفرة غیرمعمولی چیده شده است از ایشان سؤالی کردند منظورتان چیست کجای این سفره غیرمعمولی است، پاسخ دادند، چرا دو نوع خورشت است، چرا نوشابه اضافی، چرا ماست، چرا این همه تشریفات، همه اون کسانی که تشریف داشتند میدانند که سفرة غذا یک سفرة معمولی حتی درحد خانوادههای متوسط بود و همین را هم رجائی در حد اسراف میدید، اشاره کرد و گفت: اگر اینها رو جمع نکنید، من از این غذا نخواهم خورد، و تقریباً در حال برخاستن و نیمخیز شده بود که برادران میهماندار که پذیرایی میکردند، گفتند آقا چیزی نیست یک سفرة معمولی است ولی چون قاطعیت او را دیدند مجبور شدند همة آنچه را که در سفره زیادی مینمود مثل یک نوع خورشت، میوهها و نوشابهها برداشتند و سفره شد، شامل یک نوع غذا و خورشت و نفری یک نوشابه و شهید رجائی در اینجا با این عمل یکبار دیگر به همة زمامدارها و مسئولین استان که حضور داشتند درسی داده و آنها را برای ادامة صحیح مسئولیتشان آماده نمود و براستی مگر غیر از این هم میتوان از او انتظار داشت؟ پس از صرف غذا تنها به این عمل خود قناعت نکرد بلکه استاندار را ملاقات کرده و خطاب به او گفت: من تعجب میکنم که شما هنوز هم تغییر موضع ندادهاید، دنیا میداند که ما واقعاً از انقلابمون چی میخواهیم و چکار باید بکنیم، این چه عملی است که شما دارید میکنید. آیا من اینجا باشم و این غذاهای الوان را بخورم در حالیکه از مردمی که آنجا هستند (اشاره به سمت حرم امام رضا «ع» ) و من را بعنوان نخستوزیر روی دست میگیرند و مرا بعنوان حزب الهی میشناسند اطلاعی نداشته باشم، آیا معنی حزبالهی این است اینطوری ما باید نمونه باشیم و بدین طریق او را ضمن راهنمایی مورد ملامت قررا داد.
سادگی محل کار
همیشه خودم را یک معلم دانستهام
وقتی آقای رجائی نخستوزیر شد هیچ علاقهای نداشت که به محل نخستوزیری برود چون آن را نخستوزیری زمان طاغوت میدانست. چون در این زمان وزیر آموزش و پرورش هم بود میگفت من خودم را از اول یک معلم میدانستهام و چون میخواهم وزیر آموزش و پرورش بمانم لذا نخست وزیری باید در محل وزارت آموزش و پرورش ایجاد بشود تا دو سه ماه هم این فکر را دنبال کرد ولی بعد به دلائل امنیتی ناچار شد به محل نخسشتوزیری واقع در خیابان پاستور برود. چون این محل به هیچوجه از لحاظ امنیتی جوابگو نبود.
مثل همه از غذای نخستوزیری میخورند
در دوران رئیس جمهوری آقای رجائی هیچ تغییری با زمان نخستوزیری ایشان دیده نشد. مثلاً در اوقاتی که مناسب بود ما با تنی چند نفر از کارکنان دفتر غذایمان را می بردیم و نهارمان را در دفتر با ایشان میخوردیم. غذای ریاست جمهوری همان غذایی بود که در نخستوزیری تهیه میشد. هر غذایی برای کارمندان تهیه میشد ایشان هم بدون اینکه کمترین چیزی به آن اضافه شود همان را میخوردند گاهی هم که خیلی کار داشتند نهارشان را به تنهایی میخوردند.
تدریس خصوصی نکرد
آقای رجائی علاقهای به جمعآوری مال دنیا نداشت و با همان حقوق معلمی زندگیش را میگذراند ایشان با اینکه معلم نمونه هم معرفی شده بود میتوانست مثل برخی از همکارانش درآمد خوبی از کلاسهای اختصاصی و تدریس خصوصی داشته باشد اما هرگز تدریس خصوصی نکرد.
آخرین وصیت
بیست روز قبل از شهادت، قبل از ترک خانه برای شرکت در جلسهای مهم، همسر رجایی به او گفت: «پیشنهاد میکنم وصیتنامهی جدیدی بنویسید. وصیتنامه قبلی را سالها پیش نوشتهاید. »
رجایی به یادآورد که در سال 1352 قبل از اینکه به زندان برود، وصیتنامهای نوشته بود و آن روز، هشت سال از نوشتن آن وصیتنامه میگذشت.
کمی فکر کرد. سپس کاغذی خواست تا وصیتنامهای جدید بنویسد. او بر روی یک برگ کاغذ دفتر مشق بدون این که پاکنویس کند خوش خط و خوانا و بدون خطخوردگی و روان و ساده وصیتنامهای نوشت و آن را به همسرش داد. نکاتی که در این چند خط به آنها اشاره شده، بسیار قابل تأمل است:
بسم الله الرحمن الرحیم
این بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به یک دنیا اشتباه، بیتوجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی میکنم.
وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی که گفتهام و توصیههایی که داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکید مینمایم.
به کسی تکلیف نمیکنم ولی گمان میکنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب درآورند برای دانشآموزان مفید باشد.
هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم میباشد. کیفیت عملکرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان میگذارم.
برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.
خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای کرمش امید عفو دارم.
این مختصر را برای رفع تکلیف و تعیین خط مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمیگنجد و مکّه، حج بیتالله بر من واجب شده بود امکان رفتن پیدا نشد. اینک که به لقاءالله شتافتم این واجب را یکی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.
محمدعلی رجایی
انفجار و شهادت
در ساعت سه عصر، صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخستوزیری برخاست. کارکنان به طرف محل انفجار دویدند. جمعیت زیادی از راه رسید. همه نگران رجایی و باهنر بودند. رجایی از چند روز قبل به فرمان حضرت امام خانوادهاش را در یکی از واحدهای مسکونی نهاد ریاستجمهوری ساکن کرده بود تا دیگر مجبور به رفتوآمد به خانهاش نباشد. کمال، پسر سیزده ساله رجایی از دور شاهد شعلههای آتش بود. او با حالی آشفته به مادرش تلفن کرد و ماجرا را با او در میان گذاشت تا همسر شهیدرجایی خودش را برساند. پیکرهای خونین و سوخته رجایی و باهنر را به بیمارستان منتقل کردند. شدت انفجار به حدی بود که ابتدا هیچکس نتوانست کشته شدگان را شناسایی کند. جنازهها را به بیمارستان انقلاب منتقل کرده و پیکر شهیدرجایی را در سردخانه قراردادند.
هیچکس نمیدانست که این پیکر سوخته، بدن شهیدرجایی است. به فکر یکی از اطرافیان او رسید که از روی دندانها میتوان فهمید که پیکر سوخته، بدن شهیدرجایی است یا خیر؟ اما سوختگی آنچنان بود که دهان رجایی به سادگی باز نمیشد. لحظاتی بعد یکی از پزشکان از راه رسید و پس از شستن لبها با آب اکسیژنه، دهان را باز کرد و دندانها دیده شد، اما باز هم کسی او را نشناخت. همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیکر سوخته شهیدرجایی را شناسایی کرد.
با شنیدن خبر شهادت رجایی و باهنر، مردم به خیابانها ریختند و ایران در سوگ رئیسجمهور و نخستوزیر خود فرو رفت. با طلوع آفتاب روز نهم شهریور ماه مردم در مقابل مجلس شورای اسلامی تجمع کرده و با سردادن شعار«رجایی، رجایی! راهت ادامه دارد! » پیکر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت کردند.
اطلاعیه خانواده شهید محمدعلی رجایی رییسجمهور
بسماللهالرحمنالرحیم
محمدعلی رجائی مقلد امام و فرزند ملت به عهد و پیمانی که با خدای خویش بسته بود وفا کرد و به کاروان شهدای اسلام و انقلاب اسلامی پیوست. «واوفوا بعهد الله اذا عاهدتم» رجایی این سرباز اسلام و انقلاب که طعم فقر و محرومیت را چشیده بود و هنوز نقش آثار داغ و شکنجة زندانهای منحوس، پهلوی از پیکر او محو نشده بود، در مبارزه بیامان خویش علیه ظلم و جور و استکبار، علیه شرک و کفر و الحاد تا پای جان ایستاد و با خون خود، نهال انقلاب اسلامی ایران را آبیاری کرد و به خدا پیوست. اینک ای امت شهیدپرور و انقلابی ایران، فرزند شما محمدعلی رجائی، که شما با رأی قاطع خود او را به ریاستجمهوری اسلامی ایران برگزیده و با انتخاب او به ریاست جمهوری به جریانات انحرافی و سازشکارانه خط بطلان کشیدید در راه انجام وظیفهای که به عهده او گذاشته بودید شهید شد. او خود را به حق فرزند ملت میدانست و اینک خانوادة وی شهادت او را به امام ملت بزرگ و انقلابی ایران تبریک و تسلیت میگویند و تو ای امام بزرگوار، دعا کن که خدا خون این شهید را که از میان مردم محروم و مستضعف جامعه برخاست و در راه حفظ و حراست حقوق محرومان و مستضعفان جامعه و استقرار حاکمیت اسلام شهید شد از امت مسلمان و شهیدپرور ایران بپذیرد و اینک ما، همسر و فرزندان و خانواده شهید رجایی، امروز در اجتماع دانشگاه حاضر میشویم تا یک بار دیگر با امام و امت مسلمان انقلابی ایران در ادامه راه شهیدان تجدید بیعت کنیم. در اهتزاز باد پرچم خونین اسلام، پرطنین باد بانگ آسمانی اللهاکبر، به امید پیروزی اسلام و مسلمین.
خانواده شهید محمد علی رجائی
پیام رسان